بارون غصه می باره، بغضی نشسته تو صدام
میخوام بگم مگه تو دنیا غیر آقام چی میخوام
دلم گرفته آقاجون قراره از پیشت برم
ولی آقا بازم نشد پایین پاتون بمیرم
بازم نشد فکری برا این دل عاشق بکنم
بازم نذاشتی آقاجون از غم تو دق بکنم
خداحافظ کرببلا، صحن و سرای باصفا
خداحافظ کبوترا، پرچم سرخ، گنبدطلا
و دیگر هیچ!
ننگ بر جنبش پوچ و بی هویتی که چون از خود چیزی ندارید از خرده مردانی نامردی بت می سازید و حماسه های تهی می آفرینید!
نام خود را با علمدار ما جمع می زنید، تا حرکتتان قیمتی بگیرد؟!
«ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»
میر؟
علمدار؟
اهل حرم؟
مقایسه ی مفسد و خائن و بدبخت و ناچیز و فلک زده ای چون موسوی با حضرت ابوالفضل علیه السلام؟
مقایسه ی خانواده ی موسوی که یا در پارتی های شبانه دستگیر می شوند یا در قلیان سرا ها ،
با اهل بیت امام حسین علیهم السلام ؟
لعنت بر ذات کثیفتان که بالحق خس و خاشاکید در این کشور!
.
الســــــلامُ عَلَیــکــــــِ یــا بنــتُـــ الحـــُسَــــینــــ (ع)
نـامــم رقــیّه اســت نـزن ناشــنـاس نیـســت
صــبّـم نکــن ، کــنیـز خــدا ناسـپاس نیسـت
مــن دخــــتـر صـغـــیـرۀ ســــالار زیـنـبــم
فـحـشــم نـده کــه مـنـزلــتم جز سپاس نیست
خیال می کرد حالا که برای مولایش نامه نوشته خیلی بصیر است
نمی دانست برای مولایش نباید نامه بنویسد و دعوتش کند ،
بلکه خود را باید به مولا برساند . . .
اگر امام را درک میکرد همه زندگیش را در خدمت به امام میگذراند
نامه نوشتن و دعوت کردن اول بی ادبیست خدمت مولا . . .
ما دعوتیم اگر بدانیم و اجابت کنیم.
باور کن خودم هم نمی دانم. این درست که هنوز ویزایم را نگرفته ام. درست است که خیلی خطاکار و روسیاهم، گرچه ادله کربلایی بودنم محکمه پسند نباشد، اما باور کن کربلا نرفته نیستم. من کربلایی ام. بارها و بارها کربلا رفته ام. سحر و صبح و ظهر و عصر و شام کربلا را تجربه کرده ام. می دانم آشفتگی سحر کربلا را. چندین وعده چشیده ام دلپریشانی های ظهر کربلا را. حتی لمس کرده ام غبار جنون عصر های کربلا را روی پیشانی ام. بارها دلهره های شام کربلا مرا از پا درآورده است. من کربلا را مثل کف دست می شناسم. من بچه کف خیابان بین الحرمینم. دقیق اگر بگویم اهل کف العباسم. اکثر اوقات نماز را حوالی باب القبله می خوانم. هر کس مرا گم کند، بیشتر در اطراف خیمه گاه پیدا می کند مرا. من عاشق اشک هایی هستم که در میدان مشک از چشم ها جاری می شود. عاشق چشم هایی که وقتی به تیری که میان میدان مشک است خیره می شوند و فواره آب را می بینند، به رنگ تمشک در می آید.