باور کن خودم هم نمی دانم. این درست که هنوز ویزایم را نگرفته ام. درست است که خیلی خطاکار و روسیاهم، گرچه ادله کربلایی بودنم محکمه پسند نباشد، اما باور کن کربلا نرفته نیستم. من کربلایی ام. بارها و بارها کربلا رفته ام. سحر و صبح و ظهر و عصر و شام کربلا را تجربه کرده ام. می دانم آشفتگی سحر کربلا را. چندین وعده چشیده ام دلپریشانی های ظهر کربلا را. حتی لمس کرده ام غبار جنون عصر های کربلا را روی پیشانی ام. بارها دلهره های شام کربلا مرا از پا درآورده است. من کربلا را مثل کف دست می شناسم. من بچه کف خیابان بین الحرمینم. دقیق اگر بگویم اهل کف العباسم. اکثر اوقات نماز را حوالی باب القبله می خوانم. هر کس مرا گم کند، بیشتر در اطراف خیمه گاه پیدا می کند مرا. من عاشق اشک هایی هستم که در میدان مشک از چشم ها جاری می شود. عاشق چشم هایی که وقتی به تیری که میان میدان مشک است خیره می شوند و فواره آب را می بینند، به رنگ تمشک در می آید.