۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برادر» ثبت شده است

خسته می آمد اما ، می آمد

کوچکتر که بودم، پدرم وقتی می رفت مأموریت، دم در پاپیچ پدر می شدم که برایم از آنجا، اسباب بازی- بادکنک قطاری- بخرد. آخر ته تغاری و عزیز دردانه پدر بودم. پدر هم می گفت چشم و خداحافظی می کرد و می رفت، تا انتظار آمدنش را، به چشم های منتظرم تحمیل کند. یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه… روزها و هفته ها می گذشت و دل کوچک من، دلتنگیش روز به روز بیشتر می شد. دل کوچک را در کودکی، گریزی از بازی و بازی گوشی نیست. تا کودک سر خوش باشد به سرگرمی هایی که دل را غافل از غیبت ها می کند. من هم به حکم رفتار کودکانه، در کوچه باغ طفولیت، دل را به بازی و سر را به سرگرمی ها خوش می کردم، تا اینکه بشنوم پدر تلفن کرده. آنوقت می دویدم و گوشی را می گرفتم.– سلام بابا! سلام پسرم. – بابا کی میای؟ میام پسرم – کی….؟! و پدر همیشه می گفت: وقت گل نِی! در تمام مدت گفتگو، زبانم به گلایه می چرخید.

آن روزها، فکر و ذکر روزگارم شده بود، اینکه کی در می آید این گل «نی» ؟ اصلا چه شکلی است؟ در ابهامات این سوال ها غرق می شدم و روزها، انگار به کندی می گذشت. روزهایی که گذر هر کدامش در کودکی، شاید قدر چند روز یا یک هفته طاقت فرسا بود. تا اینکه صبح روزی در خواب، گویی عطر حضور پدر را حس کرده باشم. به سرعت از رختخواب بلند می شدم و دور و اطرافم را که نگاه می کردم. متوجه حضور پدر می شدم. آنقدر صبر می کردم تا خستگیش در شود و از خواب بیدار شود. پدر بیدار که می شد از خواب، می پریدم در آغوشش. او هم محکم در آغوش می کشید مرا. بعد از آن، اسباب بازی هایی که خریده بود برایم را نشانم می داد. کلت کمری اش را همیشه می سپرد به من. من هم مدام «گلن گِدن» را می کشیدم و مشغول بازی می شدم. آن روزها هنوز، نه خبری از «باربی» بود و نه از «باربیکیو». پدر برایم سفینه فضایی، تانک، ضد هوایی، بادکنک قطاری آورده بود. من هم زخم دست هایم، یا خار کوچکی که در انگشتم رفته بود را نشانش می دادم. او هم انگشتم را می بوسید و خار را از دستم در می آورد.

پدرم وقتی نبود، در حضور برادرهایم، کسی جرأت اذیت و آزارم را نداشت. پدرم با نبودنش مرا می کشت و با آمدنش اما، جان تازه می بخشید مرا. پدرم وقتی می آمد، سوغات می آورد، اما با خودش طلا نمی آورد. پدرم وقتی می آمد، برادرهایم همه دور و برم بودند. پدرم وقتی می آمد، ما «خانه خراب» نبودیم. پدرم وقتی می آمد، سیلی نخورده بودم. پدرم وقتی می آمد، نه بی سر بود و نه فقط «سر». پدرم وقتی می آمد، با «راننده» اش می آمد. پدرم وقتی می آمد، زخمی بود، اما می آمد. دیر می آمد، اما می آمد. خسته می آمد اما، می آمد…

سیدنا 

پ.ن1: عکس پدرم ، پدر بزرگم و داداش بزرگم!

پ.ن2: پدر زمان جنگ عکاس و فیلم بردار بودن

بی ربط نوشت:

من اهل حقیقتم. اگر روزی «حقایق» نزد من مجازی شوند، حقیقتا خواهم رفت از این دنیای مجازی غیر مجاز.


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حسین رضائی فرد

به آبروی شهدا قسم

بی ربط نوشت :

امام موسی بن جعفر:

گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن، حتى اگر پنجاه نفر سوگند خورند که او کارى کرده و او بگوید: نکرده ام از او بپذیر و از آنها نپذیر، هرگز چیزى که مایه عیب و ننگ او است و شخصیتش را از میان مى برد در جامعه پخش مکن، که از آنها خواهى بود که: 
 خداوند درباره آنها فرموده: کسانى که دوست مى دارند زشتى ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکى در دنیا و آخرت دارند!
شما را جان، موسی بن جعفر به جان شهدایی که تکه تکه شدن برای ایران اسلامی، آبروی کسی رو نبرید جان موسی بن جعفر قسم ، گناهی رو نشر ندید!

لینک دانلود پادکست


دریافت

۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حسین رضائی فرد

سازمان ملل

من دقیق متوجه نقش برادر جناب رئیس جمهور در این دولت نشدم ، یکم شما برام توضیح بدین!

یا حداقل بگین اینجا چیکار میکنه؟ تو بیشتر جلسات هم هستن!

پی نوشت1:باید به آقای ظریف گفت ، فارسی صحبت کنید ، تا زبانمان بشود تهاجم 

پی نوشت2: نوع دست دادن با وزرا رو آقای روحانی باید به ایشون یاد بدن ،  و اینم بگن که عوام فریبی چیز خوبی نیست!


سرنوشت1: از جناب روحانی بخاطر نطق خوبشون در سازمان (باید) تشکر کرد!

سرونشت2: با این مدل و سبک دست دادن حسن روحانی در دیدارهای دیپلماتیک که طرف مقابل رو مجبور می‌کنه دستش رو دراز کنه، خیلی حال می‌کنم! معنی این حرکت رو که می دونید؟


۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حسین رضائی فرد

بــرادرم

ای برادر خونی من

این برادری تنی نیست!


پی نوشت:میدونم که می بینی!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
تــــربـــــت