برای چهل سومین بار این متن رو خوندم ! این متن بسیار خوب و زیبا چفت میشه با روضات الحسین !


حسین...حسین...حسین! باز چه می شنوم...؟ کیست که می خواند؟ وای...وای...وای! این صدا از کجاست که می آید؟ حسین.. حسین.. حسین! این چه ذکری ست که مدام تکرار می شود. وای.. وای.. وای! نامی آشناست اما غریب. حسین.. حسین.. حسین! نکند صدای جرس کاروان است؟ وای.. وای.. وای! «نکند باز شده ماه محرم»...؟ انگار وقت نماز است. حسین.. حسین.. حسین! عاشورا نزدیک است. تو هم مثل من می شنوی؟ وای، وای، وای

 

«امشب هیئت داریم رفیق! می آیی برویم؟» نه نمی آیم! - «آخر چرا؟» من به این صدا شک دارم! - «دو ساعت بیشتر طول نمی کشد 

رفیق، بیا برویم!» گفتم که نه، من نمی آیم. من به ایمان گوینده این نام مشکوکم. - «باز دوباره لج نکن! می رویم چند دقیقه ای روضه می شنویم و گریه می کنیم و بعدش سینه زنی و بعد هم که چای است و بعد سری به کافه می زنیم و بساط قلیان و برمی گردیم». چه می گویی برای خودت!؟ گفتم که نمی آیم. - «باشد، خودم تنها می روم!». صبر کن، چند دقیقه گوش کن چه می گویم، بعد هر جا که خواستی برو. ببین رفیق، با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود. ذکر «حسین» لقلقه زبانتان شده. اشک...اشک...اشک! اشک تمساح است این ها. گیرم که این اشکتان دم مشک -تان- باشد؛ اشکی که ذره ای معرفت در شما نیفزاید، کشک هم نیست؛ گیرم که در بهشت به این اشک هایی که برای حسین می ریزید، حور و غلمان دهند. اما به چه قیمتی؟ به همین قیمتی که روی سلام هایتان یک وجب روغن تکبر است و خودخواهی؛ به همین قیمت که توی کلام هایتان پر است از خرده شیشه و توی نوشته هایتان بوی گند چاپلوسی بلند است؟ اصل را رها کرده و فرع را چسبیده اید. روی تسبیح تربت حساسید. تسبیحتان همیشه دستتان است. اما گمان نکنید با این تسبیح ذکر می گویید، شما با تربت حسین، «یه قل دو قل» بازی می کنید. براستی شما با سیاهی لشگرهای عمرسعد چه فرقی می کنید؟ که آنها هم سینه چاک قرآن پوستین بودند و اما بر سینه قرآن ناطق نعل تازه اسب ها را مهمان کردند. شما با آنها چه تفاوتی دارید که آنها هم عاشق رسول بودند و زینت دوش رسول را به مسلخ بردند. وجه تمایز شما و کوفیان چیست که آنها هم مسلمان بودند و حرمت اهل بیت نبی را هتک کردند. به راستی شما با آنها که به اهل بیت ستم روا داشتند چه فرقی می کنید؟ که آنها سر قدسیان را روی نیزه زدند و شما قول قدسیان را روی نیزه می زنید.

 

حسین...حسین...حسین! بیست و چهار ساعت شبانه روز، گریه. هفت روز و هفت شب هفته، روضه. سی روز ماه، هیئت. دوازده ماه سال، محرم! اما چه حاصلی دارد این مجالس روضه و آن حال گریه ها و آن محفل سینه زنی و این سیاه‌پوشی ها؟ وقتی برای حقانیت حسین گریه می کنید و از رسوایی خویش غافلید. عزاداری بی معرفت چه فایده ای برای عزاداران دارد، وقتی شما برای عاشورای سال شصت و یک هجری عزاداری می کنید و مسلم زمانه در عاشورای هشتاد و هشت شمسی، در گودی قتلگاه «ولی عصر» و «هفت تیر» ندای هل من ناصر سر می دهد و شما دنبال ثواب گریه ها هستید و مثل همیشه از قافله جا ماندید؟ نکند یادتان رفته که زهیر و حُر و وهب، بچه هیئتی های محله حسین نبودند، اما آنقدر مرد بودند که خودشان را به کاروان آن ابرمرد رساندند. اما چه بسیار بودند از بچه هیئتی های مدینه و همسایه های حسین که از کاروان جا ماندند و برچسب نامرد بر پیشانی شان تا ابد خواهد ماند. روضه...روضه...روضه! گیرم که یک روز فاطمه، تمام این عزاداری ها را از شما «درهم» بخرد، اما تا آن روز چقدر باید مهدی فاطمه خون دل بخورد، که جماعتی دم از روضه حسین می زنند و شام را در رستوران زنجیره ای یزید تناول می کنند. که عده ای در راه بازگشت از کربلا، سوغاتی «آب» حرم می آورند و بر سر سفره ابالفضل، «آبروی» یکدیگر را به یغما می برند. که جماعتی از کربلا، یادگاری خاک تربت می آورند و خاک معرفت و رفاقت را به توبره می کشند. حال تا آن روز موعود که قرار است حسین از زیر دین عزاداری های خالص و ناخالصانه همه دربیاید، چند نفر باید چوب ندانم کاری های عده ای را بخوردند؛ که همان عده با لباس رزم حسینی و با سربند یا فاطمه و با ذکر یا حسین، این بار زینب را با تازیانه خودخواهی، به مجلس شراب نفسانیت، رهنمون می کنند؟!

 

چگونه تاب می آورید این رسوایی را؟ چرا بیرون نمی خزید از این منجلاب؟ آری از سقاخانه عباس اگر توانستید آب بیاورید. آب حرم مقدس است، اما آبروی مؤمن از آب حرم مقدس تر است. آب زمزم مقدس است، اما آنچه که قداست و مقامش نزد خداوند از کعبه هم بالاتر و بیشتر است، حُرمت انسان است. «کربلا» و «حسین» شده نان و کربلاگویی و حسین خوانی شده دکان نانوایی یک عده که با نردبان «حسین» و «کربلا»یش بروند روی تخت بلندبالای «منیت» بنشینند و به اسم حسین، کام یزید را شیرین کنند. شما از خونخواهی حسین، دنبال نوشیدن شربت کدامین پادشاهی هستید؟ محاسن حسین در کربلا خونی نشد که گروهی به برکت نام حسین، خون دیگران را در شیشه کنند. پیکر هفتاد و دو شقایق، در کربلا خاکی نشد که یک عده با تربت کربلا، خاک‌بازی کنند. شما از تربت کربلا، خاکی شدن را یادگرفتید یا «به خاک کشیدن» را؟ شما از ناله کربلا، «گرییدن» را یاد گرفتید یا «گریاندن» را؟ شما از نوای بی نوای نینوا، سکوت کردن را یاد گرفتید یا «ساکت کردن» را؟ شما از هیبت کربلا، شکسته شدن را یاد گرفتید یا «شکستن» را؟ شما از بی رنگی کربلا، رنگ باختن را یاد گرفتید یا «سیاه کردن» را؟ من از حسین دروغینی که محصور کربلاست، به «ثارالله» پناه می برم و از کربلای دروغینی که محصور عراق است، به «کل ارض کربلا»ی حسین، پناه می برم. از مجلس روضه حسینی که یزید شاد کن است به «دروازه ساعات» پناه می برم و از تکیه ای که به کاخ یزید طعنه می زند، به خرابه شام پناه می برم. من از مداح بی سروپایی که خواندن برای حسین را از رقاصه ها و مطربان دربار یزید فرا گرفته است، به ناله جانسوز زینب پناه می برم. من آن حسینی که شما برایش سینه می زنید را نمی شناسم. حسین من، حسین دیگری ست. حسین من همانی ست که زخم می خورد و پند می دهد. شما اما پند می شنوید و زخم می زنید. مولای من همان آقایی ست که دشنام می شنود و با قولی کریمانه سلام می دهد. شما اما سلام می شنوید و دشنام می دهید. ارباب من همان مظلوم بلا ناصری ست که شمشیر می خورد و به جهل زخم‌زنده می خندد. شما اما لبخند می بینید و شمشیر می کشید.

 

آب که می نوشید، ادب می کنید و یاد تشنگی او می کنید. که ادب آداب دارد و شما اما ادب را از بی ادبان نیاموخته اید، بلکه بی ادبی را از با ادبان یاد گرفته اید. که هر چه با ادبان در قبال بدی کردند، شما عکسش را انجام می دهید. که هر چه حسین در پاسخ بدی، خوبی کرد، شما در پاسخ خوبی، بدی می کنید. من از حسین شما به اربابم شکایت خواهم برد، که حسین ِ شما خودش را جای ارباب عالم، «حضرت ابا عبدالله» جا زده و حسین دروغینی ساخته، که عده ای سنگش را به سینه می زنند، که کرده هایشان مایه ننگ اهلبیت است، نه مایه زینتشان. حالا شما برای کدام حسین گریه می کنید؟! حسین فاطمه یا حسین دروغین؟! و براستی برای چه گریه می کنید؟ برای عزت حسین یا برای خفت خودتان؟ مگر نه این است که حسین شما فقط به درد «مُحرّم» و «ماتم» و «روضه خواندن» و «گریه کردن» و «اشک ریختن» و «لطمه زدن» و «سلاخی کردن» می خورد و بس؟ و البته که «عشق حسین» هیچ دخالتی در رفتار و پندار و گفتار و مراوده و معامله تان در زندگی و جامعه ندارد، جز قسم خوردن به نامش برای امری ناصواب. من اما برای آن حسین دروغینیی که شما برایش لطمه می زنید و سینه چاک می کنید، یک قطره اشک هم نمی ریزم. اربابی که محبتش ، مانع گناهان یکی پس از دیگری نوکر نشود و نتواند معرفت را به قلب نوکران ارزانی کند، لیاقتش همان شمر است و جایگاهش گودال. نوکری که عشق اربابش نتواند مانع اشتباهات فاحش و خطاهایش شود، لیاقتش بردگی ست و جایگاهش بیابان. مسئله ی سخت و پیچیده ای نیست. اینکه یا شما نوکر حسین نیستید، یا حسین ارباب شما نیست. و الا یا شما از او حیا می کردید و خطا نمی کردید و روی خطاهایتان پافشاری نمی کردید، یا او شما را به راه راست می خواند و از بیراهه باز می داشت. دیدید اشتباه گرفته اید؟ این کسی که برایش سینه می زنید و گریه می کنید، حسین فاطمه نیست؛ امامزاده ای ست که خودتان ساخته اید.

 

براستی ارزش چیست و ارزشی کیست؟ عرزشی هایی که طرز فکر و نحوه رفتارشان، هر روز و هر شب، موجب لرزش دل پسر فاطمه است. عرزشی هایی که وقت برخاستن از زمین «یا علی» می گویند و اما با نشستن در زمین شیطان، کمر «علی» را می شکنند. عرزشی هایی که به نام ارزش و با مجوز «ارزشی بودن» دست به هر خبطی می زنند و بیش از پیش عناوین گرانسنگی چون «بسیج» و «ارزش» را به جهل رفتاری خود، خدشه دار و مصادیق «بسیجی» و «ارزشی» را در جامعه منفور می کنند. فدایی هایی که با تندروی های بی حد و حصرشان، محاسن ماه را سپید کرده اند. عرزشی هایی که از امر به معروف، حاصلی جز آلوده به منکر شدن ندارند و از نهی از منکر، جز محو کردن معروف، نتیجه دیگری به بار نمی آرند. عرزشی هایی که با شرح مصیبت «در» و «کوچه» زجه و زار می زنند و نام فاطمه را با ناله جار می زنند و صورت می خراشند و لطمه زده و سرشان را به دیوار می زنند؛ اما هنوز به رسم مردم مدینه، جای «سلام گفتن»، «خود را گرفتن» را یاد گرفته اند. کجای کارید؟ در کجای دنیا ایستاده اید؟ چادر فاطمه در کوچه های تاریک و باریک مدینه خاکی نشد که یک عده با چادر، به حکم رفتار خودسرانه شان، به جنگ «حجاب» بروند!

 

خیلی هنر کنید قرآن بخوانید و زیارت عاشورا، اما کیست که نداند شمر، حافظ قرآن بود. پسوند «حجت الاسلام» و «آیت الله» سند اعتبار و وجاهت کسی نبوده و نیست و نخواهد بود. اما کیست نداند که «عمرسعد» آن «اصغر کُپک» مختار نامه نبود و آیت الله العظمی عمر سعد کوفه بود. شما خود را عمار دربار علی - احیانا- اگر ندانید، سرباز سید علی که - حتما- می دانید؛ اما کیست که نداند شمر سردار سپاه مولا علی در صفین بود و هم او سر قدسی حسین را روی «زانوی غم» نشاند. اثبات عشق با «نامه» ممکن نمی شود و رسم عاشقی به نوشتن هزاران نامه نیست؛ کیست که نداند شبث ابن ربعی - یک از آن هزاران بود که - نامه «فدایت شوم» به حسین نوشت و او را به کوفه خواند تا آخر سر، جزء همان ده نفری شود که بر پیکر مطهر حسین اسب تاختند. سند دلخوشی به رابطه خویشی را، تنها شیطان است که مهر و امضاء می کند. نسب و خویشی انسان، سبب احترام می تواند باشد، اما دلیل حق بودن هیچکس نیست. «سیادت» شاید در وزن و قافیه، به «حقانیت» نزدیک باشد، اما مترادفش نیست. کیست که نداند عمر سعد از خویشان حسین بود که فرمان حمله بر او را - با رها کردن اول تیر - صادر کرد...؟

 

تمیز دادن مرد از نامرد و مؤمن از منافق در وقت حادثه ممکن است، نه در وقت عافیت! و نه در پس این کلمات و پشت میز کار وبلاگ ها و صفحات و نقاب های مجازی حتی. پس بدانید و آگاه باشید که جنگ دیگر و عاشورای دشوارتری در راه است. در اینکه وعده خدای صادق حتمی ست، شکی نیست و گریزی از آن نخواهد بود. مراقب باشید که یک عمر، آدرس را اشتباهی نرفته باشید. نکند شیطان خودش را جای حسین جا بزند در دل های شما. مواظب باشیم سوراخ دعا را گم نکنیم. نکند زیارت «بلعم بائورا» را جای «زیارت عاشورا» به ما قالب کنند. مواظب پیله ای که دورتان می تنید باشید. بسی ساده انگاری ست، خوشخیالانه در باد پروانه شدن خوابیدن! همیشه از توی پیله ها، پروانه بیرون نمی آید؛ مراقب باشید با این پیله ای که دور خود بافته اید، روز موعود، «آفت» نشوید. انگار دارد وقت نمازمان می گذرد دیگر! بیایید جان عزیزتان این بار، نگذارید کار احیای دین به ریخته شدن خون معصومی دیگر منتهی شود. بیایید این بار نگذارید که کار امام به ندای «هل من ناصر...» و «هل من معین...» کشیده شود. عاشورا نمازی ست که «یا الله» ندارد. باید برسانی خودت را، قبل از «رکوع» امام در بین «صفوف» جماعت. اما اگر دیر رسیدی و امام را در «سجده» دیدی، دیگر نمازت قضاست...