خـدایـا اگـر نـجـات مـن در مـرگ مـن اسـت،مـرگـم را بـرسـان.
پرده اول:
مرد، خسته و خاک آلوده از جبهه برگشته بود. زن، او را احترام کرد و به صورتش لبخند زد. مرد، گرسنه بود؛ پرسید چیزی برای خوردن داریم؟ زن سرش را پایین انداخت.
خــــدا دارد
انـتـقـام شــادی در ایـــام فـاطـمیـه را از مـا مـی گـیـرد!
پـی نـوشـت: زلـزلـه
پی نوشت 2:زلزله ای دیگر