مُردهشورم ببرَد
این که منم انسان نیست
مُردهای بیسر وُ پاست
که صدایی دارد
و کلامی که در آن یکنفر از دور تو را میخواهد
مُردهشورم ببرَد
سخت بشوید "من" را
بنشاند در قبر
خاک بریزد رویش
آب بریزد رویم
شاید اینبار درختی بودم
سایهای داشتم وُ یکنفر از دور آمد
خستگیهایم را
از تنش بیرون کرد